نقد کتاب مادام بواری اثر گوستاو فلوبر
درباره نویسنده:
گوستاو فلوبر در سال 1821 در روآن بدنیا آمد. فلوبر فرزند یک جراح تجربی بود، کسی که در رمان مادام بوآری نقشی کلیدی دارد. پدرش رئیس بیمارستان بود و خانواده ای خوشبخت و محترمی بودند. فلوبر به مدرسه می رفت و برخلاف پسربچه های آن زمان خیلی كتاب می خواند. او می نویسد: “وقتی به مدرسه رفتم ،بیش از ده سال نداشتم، ولی خیلی زود، سخت از نوع بشر بیزار شدم”. سوال جالبی بود که چرا فلوبر با داشتن خانواده خوب، دوستانی ممتاز اینچنین از زندگی نفرت داشته باشد.
حادثه ای که در 15 سالگی در زندگی فلوبر رخ داد، تمام زندگی اش را تحت تاثیر قرار دارد. تابستان آن سال، خانواده او به تروویل، كه یك مهمانخانه داشت، رفتند و در آنجا به موریس شلزینگر و زنش برخوردند. فلوبر دیوانه وار عاشق این زن شد. او بیست شش ساله بود و كودكی شیرخواره داشت. تابستان تمام شد و خانواده فلوبر به روان و گوستاو به مدرسه برگشت.
دو سال بعد، به تروویل برگشت و در آنجا به او گفتند كه الیزا اینجا بوده و رفته است. فلوبر هفده ساله بود. آنوقت به نظرش رسید كه سابقأ، به قدری منقلب بوده كه نتوانسته است الیزا را واقعا دوست بدارد. حالا او را جور دیگری دوست داشت، با شور و اشتیاق یك مرد؛ و غیبت الیزا، عشق او را تشدید كرد. وقتی به روان برگشت، كتابی را كه شروع كرده بود، دوباره دست گرفت: «خاطرات یك دیوانه» را، و داستان آن تابستانی را كه عاشق الیزا شلیزینگر شده بود بیان كرد.
پدر فلوبر در نوزده سالگی به خاطر فارغ التحصیل شدن پسرش او را به گردشی فرستاد. یک روز صبح كه فلوبر از آب تنی بر می گشت، زنی را دید كه در حیاط مهمانخانه نشسته است. فلوبر سر صحبت را با او باز كرد و با هم به گفتگو پرداختند. اسم زن ، اولالی فوكو بود و می خواست پیش شوهرش كه در «گینه فرانسه» كار می كرد، برود. فلوبر و اولالی، آن شب را با هم گذراندند، شبی كه به گفته خود او شب عشق آتشین بود. فلوبر از مارسی رفت و اولالی را دیگر دوباره ندید. كمی پس از این ماجرا، فلوبر به پاریس رفت تا حقوق بخواند،نه برای اینكه وكیل عدلیه بشود، به این علت كه مجبور بود شغلی داشته باشد. ولی به خاطر تنفر از بورژوازی دانشگاه راه رها کرد و در این دوره بود كه رمان كوچكی به نام «نوامبر» نوشت و در آن ماجرای كوتاه خود را با اولالی فوكو وصف كرد و چشمهای دخشان و ابروهای كمانی و گردن گرد سفید و لب بالایی الیزا شلزینگ را كه كرك آبی فام داشت، به اولالی داد.
فلوبر در یک مهمانی شبانه شرکت کرد و دوباره الیزا را در آنجا دید که مثل همیشه زیبا بود. طولی نكشید كه الیزا فهمید فلوبر او را دوست دارد. فلوبر، بزودی با زن و شوهر خودمانی شد ولی مثل همیشه كمرو بود و مدتها جرأت نداشت عشق خود را اظهار كند. وقتی بالاخره این كار را كرد،الیزا، برخلاف تصور او، عصبانی نشد ولی حاضر نشد وارد رابطه با او شود. ولی فلوبر، پرشور بود و بالاخره الیزا را اغوا كرد كه یك روز به آپارتمان او بیاید. با اشتیاق تب آلودی، منتظر الیزا شد ولی الیزا هرگز نیامد و فلوبر مصمم شد كه هرگز ازدواج نكند.
در 1845 ، پدرش مرد، و دو ماه بعد، خواهرش «كارولین» هم كه فلوبر او را می پرستید، پس از زاییدن دختری، مرد و فلوبر تصمیم گرفت خود را به كلی وقف ادبیات كند. فلوبر، روش منظمی در زندگی اختیار كرد. در حدود ساعت ده صبح از خواب بیدار می شد، نامه های رسیده و روزنامه ها را می خواند، ساعت یازده ناهار مختصری می خورد و تا یك بعد از ظهر در اطراف مهتابی قدم می زد، یا در كلاه فرنگی می نشست و كتاب می خواند. یك بعد از ظهر، به كار می پرداخت و تا وقت شام كه هفت بعد از ظهر بود، كار می كرد . بعد از شام ، در باغ قدم می زد و دوباره تا دیر وقت شب كار می كرد. هیچ كس را نمی دید، جز یكی دو تن از دوستان كه گاهی از آنها دعوت می كرد چند روزی پیش او بیایند تا درباره اثر خود با آنها گفتگو كند. از این كه بگذریم ، خود را از هر جور تفریحی محروم كرده بود. ولی می دانست كه در كار نویسندگی، لازم است از امور دنیا تجربه داشته باشد و نمی تواند یكسره، مثل آدم گوشه نشینی زندگی كند. به همین جهت لازم دید كه هر سال سه چهار ماه به پاریس برود. رفته رفته كه مشهور شد. با روشنفكرهای زمان خودش آشنا شد .
در 1846 ،فلوبر ضمن یكی از مسافرتهایش یه پاریس، در كارگاه «پرادیه» مجسمه ساز، به شاعره ای برخورد كه اسمش «لوئیز كله» بود. شوهر او ، هیپولیت كله، مقلم موسیقی و فاسقش ویكتور كوزن فیلسوف بود. فلوبر، یك ماهه، فاسق او شد. فلوبر به «كراسه» برگشت و اولین نامة عاشقانه خود را به لوئیز كله نوشت. این نامه ها زیاد و عجیب ترین كاغذهای عاشقانه ایست كه تاكنون عاشقی به معشوقه خود نوشته است و اینكه راضی می شد لوئیز كله را آنهمه كم ببیند این بود كه تمایلات جنسی او، زور آور نبود و بالاخره در 1854، نامه ای به لوئیز نوشت و در آن گفت كه دیگر او را نخواهد دید. لوئیز ، شتابان به «كرواسه» رفت و با خشونت طرد شدو این، آخرین ماجرای عشقی جدی فلوبر بود. در آن، بیشتر «ادبیات» وجود داشت تا زندگی؛ بیشتر، نمایش بازی كردن به چشم می خورد تا عشق.
فلوبر، الیزا را تا بیست سال دیگر ندید. تا آنوقت هر دو، خیلی عوض شده بودند. همدیگر رادیدند، از هم سوا شدند. در 1871، موریس شلزینگر مرد؛ و فلوبر، پس از آنكه الیزا را سی و پنجسال دوست می داشت. اولین نامه عاشقانه خود را به او نوشت، و به جای آنكه نامه خود را مثل همیشه با عبارت: «بانوی عزیز» شروع كند، آن را با این كلمات: «عشق قدیم من، محبوبی كه همیشه دوستت داشته ام » شروع كرد. الیزا مجبور بود برای انجام كاری، به فرانسه بیاید. فلوبر و او، در «كرواسه» همدیگر را دیدند،در پاریس با هم ملاقات كردند. پس از آن تا آنجا كه كسی خبر دارد، دیگر همدیگر را ندیدند.
گوستاو فلوبر از نویسندگان تأثیرگذار قرن نوزدهم فرانسه بود که اغلب جزو بزرگترین رماننویسان ادبیات غرب شمرده میشود. نوع نگارش واقعگرایانهٔ فلوبر، ادبیات بسیار غنی و تحلیلهای روانشناختی عمیق او از جمله خصوصیات آثار وی است که الهامبخش نویسندگانی چون گی دو موپاسان، امیل زولا و آلفونس دوده بودهاست. او خود تأثیرگرفته از سبک و موضوعات بالزاک، نویسندهٔ دیگر قرن نوزدهم است؛ بهطوریکه دو رمان بسیار مشهور وی، مادام بواری و تربیت احساسات، به ترتیب از زن سی ساله و زنبق درهٔ بالزاک الهام میگیرند.
آثار فلوبر به دلیل ریزبینی و دقت فراوان در انتخاب کلمات، آرایههای ادبی، و بهطور کلی زیباییشناسی ادبی، در ادبیات زبان فرانسوی کاملاً منحصربهفرد میباشد. او بسیاری از شهرت خود را مدیون نوشتن نخستین رمانش مادام بوآری در سال ۱۸۵۷ است.
وقتی از فلوبر پرسیدند كه الگوی«اما» كی بود. گفت: «مادام بواری خود منم».
اكثر دوستان فلوبر یكی پس از دیگری مردند و سالهای آخر زندگی او به تنهایی می گذشت. بندرت از «كرواسه» بیرون می رفت. بیش از اندازه سیگار می كشید. بیش از اندازه كنیاك سیب می خورد. صبح روز 8 ماه مه سال 1880، ساعت یازده، كلفت فلوبر به كتابخانه رفت تا ناهار او را برایش ببرد. فلوبر را دید كه روی نیمكت راحتی دراز كشیده است و زیر لب كلمات نامفهومی می گوید. بدنبال دكتر دوید ولی در مدتی كمتر از یك ساعت، گوستاو فلوبر مرده بود…. یك سال بعد، دوست قدیمی او، ماكسیم دوكان، تابستان را در «بادن» گذراند و یك روز، وقتی در خارج شهر مشغول شكار بود، خود را كنار تیمارستان «ایله نو» دید. دروازه ها باز شد تا دیوانه ها به گردش روزانه بپردازند و در میان آنها، یكی بود كه به ماكسیم تعظیم كرد. او الیزاشینگر بود، همان زنی كه فلوبر او را آن همه وقت دوست داشت.
خلاصه کتاب:
داستان مادام بواری از آنجایی شروع می شود که پسری با حمایت مادرش درس طب می خواند و برای انجام خدمت به روستایی در فرانسه عازم می شود. در آنجا با زن بیوه و ثروتمندی توسط مادرش آشنا شده و با او به خاطر مال و اموال زن ازدواج می کند ولی کمی بعد زن بیوه می میرد.
زندگی شارل بواری زمانی تغییر میکند که برای درمان پیرمردی وارد مزرعه می شود و در آنجا با اما دختر مزرعه دار ثروتمند آشنا می شود.
پس از رفت و آمدهای بسیار این دو با هم ازدواج می کنند و پس از مدتی برای شرکت در مراسمی در پاریس به مهمانی می روند. در آن مهمانی اما(مادام بواری) عاشق مردی می شود که با او رقصیده بود و از انفعال همسر خود شرمسار بود و مدام به او لقب دهاتی می داد. پس از جدایی از مهمانی دچار افسردگی شد که شارل برای بهبود همسرش به روستایی دیگر مهاجرت می کند و در این میان صاحب فرزند دختری می شوند.
پس از مهاجرت به روآن خانواده بواری با اشخاص زیادی آشنا می شوند که تاثیرگذارترین آنها داروسازی بود که رابطه ای تنگاتنگ با این خانواده داشت. مادام بواری بازهم افسرده بود و با رویاپردازی ها و خیالپردازی های خود به دنبال عشق واقعی، زندگی تجملاتی و رویاهای دست نیافتنی بود. شارل هیچ گاه او را راضی نمی کرد و او مدام به دنبال مردان جوان دیگری بود تا اینکه با رودولف آشنا می شود و با زیرکی رودولف پاکدامنی خود را از دست می دهد و رویاهای عاشقانه مادام بواری با ترک رودولف به پایان می انجامد. او پس از این جدایی 43 روز در بستر بیماری می ماند و شوهر از همه جا بی خبرش از او پرستاری می کند.
پس از مدتی مادام بواری با فرد دیگری به نام لئون آشنا شده و معشوقه او می شود. آنقدر برای عیاشی های خود هزینه می کند که پس از مدتی بدهی بسیار زیادی برجای می گذارد و برای تسفیه بدهی هایش سراغ معشوقه هایش می رود ولی آنها مادام بواری را تنها گذاشته و به او کمک نمی کنند. بدین ترتیب مادام بواری که به پوچی عشقی که آنها تظاهر می کردند پی می برد و با خوردن ماده ای دست به خود کشی می زند.
پس از مرگ مادام بواری شارل، همسرش، با پیدا کردن نامه های عاشقانه او به معشوقه هایش به زناکاری های همسرش پی برده و در غم و اندوه فراوان از دنیا می رود.
تحلیل کتاب:
در رمان مادام بواری، نویسنده در پی یادآوری این نکته است که زنان دوره بورژوازی نمی توانند مستقل زندگی کنند و بدنبال اهداف و علایق خود باشند و این رمان به دنبال نشان دادن نیاز به آزادی و قدرت در زنان می باشد. اگرچه مادام بواری برای بدست آوردن این آزادی و قدرت به شیوه های غیراخلاقی روی می آورد ولی در نهایت احساس رضایتمندی دارد حتی زمانیکه از سوی معشوقه هایش طرد می شوند و دوباره به همسرش باز می گردد. او مدام در راه یافتن عشق واقعی است ولی مدام به ناکامی میرسد ولی تجربه قبلی خود را فراموش کرده و دوباره با دیدن مردی جدید و جذاب خود را در اختیار او قرار می دهد گویی که هیج اختیار بر جسم خود ندارد.
در طول رمان با زنی زیبا، هنرمند، درس خوانده، کامل، خانه دار و یک زن زناکار مواجه می شویم. شاید نویسنده با شخص اول داستان خود می خواهد خواننده را با سختی های زن بودن آشنا کند زنی که از زندگی خودش راضی نیست و به دنبال یافتن چیز بزرگتری است. خیال ها و رویاهایش درمورد زندگی افراد طبقه بالای جامعه همچون جشنی که او و شارل در آن حاضر می شوند، در جنبه های غیرواقعی بودنش تا حدی طنزآمیز به نظر می رسد. در این مراسم هیچ کس به اما توجهی نمی کند اما او تا ماه ها پس از جشن هم می تواند تمامی جزئیات آن روز را در ذهنش تصویر کند.
فلوبر با اینکه به وضوح از طبقه بورژواها متنفر است، ولی قبول کرده است که بورژواها اغلب موفق می شوند. در پایان رمان هم، هومه(داروساز داستان) به عنوان کسی که نشان لژیون دونور (بالاترین نشان افتخار در فرانسه) به او تعلق گرفته، معرفی می شود.
در داستان «مادام بواری» مسائلی غیرمعمولی در مورد ازدواج مطرح شده که با جامعه سنتی فرانسه آن زمان هم خوانی نداشته است گرچه ممکن است به دلیل عادی شدن این مسائل در زندگی ها و یا داستان ها و فیلم ها امروزی برای خواننده عادی جلوه نماید و تفاوت خاصی در این رمان نبیند ولی زمانیکه این داستان در مجله فرانسوی «لاریوو» چاپ میشود، مجله در ابتدا تهدید به تعطیلی شده و در نهایت مجله از چاپ این داستان خودداری می نماید و فلوبر آن را دو سال بعد، یعنی در سال ۱۸۵۷ در دو جلد منتشر کرد.
داستان زندگی اما بواری، بر اساس داستان زندگی یکی از نزدیکان فلوبر نوشته شده و بیشتر ماجراهای نقل شده واقعیت است. او در یک فصل، مهمانی اشرافی را به تصویر میکشد که خود در ۱۴ سالگی همراه با والدینش در مهمانی مشابهی شرکت کرده بود. همچنین نامه های موجود در داستان «مادام بواری» در حقیقت از نامههای عاشقانه فلوبر الهام گرفته شده که فلوبر در رابطه عاشقانهای با یک شاعره به نام لوئیس کولت آنها را می نوشت. او نخستین بار کولت را در سال ۱۸۴۶ ملاقات کرد و در طول این سالها نامههای زیادی بین این دو مبادله شد که در حقیقت داستان «مادام بواری» پس از این نامهها شکل گرفت. او اکثر جملات و نوشتههای عاشقانه موجود در رمان را با الهام از این نامهها خلق کرده است.
ایده اصلی نوشتن رمان «مادام بوواری» از یک خبر در روزنامههای فرانسه شروع شد زمانیکه خبری درباره رسوایی اخلاقی زنی به نام دلفین دلامیر چاپ شد، فلوبر رمانش را آغاز نمود. داستان «مادام بواری» پنج سال طول کشید. در این مدت هرچند فلوبر روزانه ۱۲ ساعت برای نوشتن وقت میگذاشت اما روزی چند خط بیشتر نمینوشت و مرتب مشغول ویرایش نوشتههای پیشین خود بود. او هر آنچه را که روی کاغذ میآورد با صدای بلند برای خود میخواند.
دختر کارل مارکس در سال ۱۸۸۶ رمان مادام بواری را به انگلیسی ترجمه می کند و پدرش کارل مارکس بعد از ترجمه رمان توسط دخترش مینویسد: «هرچند شخصیتهای داستان دچار فساد اخلاقی هستند، ولی این مسئله اجتناب ناپذیر است چون آنها کاری را میکنند که در تناقض با علایق شخصی باید انجام دهند.»
جالب ترین نکته در رمان مادام بواری، نکات ریز و دیالوگ های نامربوطی است که مدام تکرار می شود و گاهی خواننده را خسته می نماید ولی بعد از مدتی خواننده از نخواندن آن جملات پشیمان شده و دوباره برای خواندن به صفحات قبلی باز می گردد. این جملات را می توان در انتهای داستان زمانیکه خواننده منتظر خبر مرگ مادام بواری است و کشمکشی بین کشیش و هومه صورت می گیرد، دید که چگونه مباحثی فلسفی درباره مسیحیت را درمیان وحشت مرگ اما می گنجاند و خواننده را به فکر می برد به طوریکه مرگ اما را فراموش می نماید.
از نظر من رمان مادام بواری بیشتر از اینکه شبیه رمان باشد شبیه نمایشنامه است چراکه جزییاتی که در آن خواننده می شود بیش از حد انتظار از یک رمان درام و عاشقانه است و گاه بیهوده به نظر می رسد ولی می بینیم که نویسنده رمان خود را در نهایت با همان جزییات به نظر بی اهمیت پایان می دهد پس اگر خواننده جزییات را نخواند و فقط بدنبال اصل داستان باشد، چگونه می تواند اتمام داستان را درک نماید؟
خیلی ها می گویند کتابی که این چنین خلاف اخلاق است ولی در نهایت زن بدکاره به سزای عملش رسید ولی در آن زمان ، به خاطر كسی خطور نكرده بود كه اگر مادام بواری، آخر و عاقبت بدی آورد، برای این نبود كه مرتكب زنا شد، بلكه برای این بود كه پول نداشت تا صورت حسابهایی را كه بالا آورده بود بپردازد. اگر او همانند یک فرانسوی صرفه جویی می گرد، زنده می ماند و به زناکاری های خود ادامه می داد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.