معرفی و نقد کتاب صد سال تنهایی
اثر گابریل گارسیا مارکز
درباره نویسنده:
گابریل گارسیا ماکز با نام کامل گابریل خوزه گارسیا مارکز نویسنده و روزنامه نگار اهل کشور کلمبیا در سال ۱۹۲۷ متولد شد و پدربزرگ و مادربزرگش او را در شهر فقیر آراکاتاکا در شمال کلمبیا بزرگ کردند. او یکی از مشهورترین نویسندههای رمان در جهان به حساب میآید و در اولین کتاب خاطراتش با عنوان “زندهام که روایت کنم” نوشته است که دوران کودکیاش سرچشمه الهام تمام داستانهای وی بوده است.
گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۴۱ اولین نوشتههایش را در روزنامهای به نام Juventude که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ به تحصیل رشته حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت و همزمان با روزنامه آزادیخواه الاسپکتادور به همکاری پرداخت ولی پس از مدت کوتاهی دانشگاه و حقوق را رها کرد. او ابتدا با کمک از تکههای اخبار از مطبوعات داستانهای خود را مینگاشت و شاید همین شروع تاثیر شگرفی در تمام آثار او داشته است.
گارسیا مارکز که به شدت تحت تاثیر ویلیام فالکنر، نویسنده آمریکایی، بود، نخستین کتاب خود را در ۲۳ سالگی منتشر کرد که از سوی منتقدان با واکنش مثبتی روبرو شد. او در سال ۱۹۵۴ به عنوان خبرنگار الاسپکتادور به رم و در سال ۱۹۵۵ پس از بسته شدن روزنامهاش به پاریس رفت. در سفری کوتاه به کلمبیا در سال ۱۹۵۸ با نامزدش مرسدس بارکاپاردو در سیزده سالگی تقاضای ازدواج کرد و بیش از نیم قرن با یکدیگر زندگی کردند و بخش اعظم این سالها را در مکزیک گذراندند. در سالهای بین ۱۹۵۵ تا ۱۹۶۱ به چند کشور بلوک شرق و اروپایی سفر کرد و در سال ۱۹۶۱ برای زندگی به مکزیک رفت.
گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۶۵ شروع به نوشتن رمان صد سال تنهایی نمود و آن را در سال ۱۹۶۷ به پایان رساند. صد سال تنهایی در بوینس آیرس منتشر شد و به موفقیتی بزرگ و چشمگیر رسید و به عقیده اکثر منتقدان، شاهکار او به شمار میرود. گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۸۲ برای این رمان، برنده جایزه نوبل ادبیات بوده است. ایده اولیه برای نوشتن نخستین فصل کتاب صد سال تنهایی در سال ۱۹۶۵ وقتی که مشغول رانندگی به سمت آکاپولکو در مکزیک بود، به ذهنش رسید. تمام نسخههای چاپ اول صد سال تنهایی به زبان اسپانیایی در همان هفته اول کاملاً به فروش رفت. در ۳۰ سالی که از نخستین چاپ این کتاب گذشت، بیش از ۳۰ میلیون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته و به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده است.
گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۷۰ کتاب “سرگذشت یک غریق” را در بارسلون چاپ کرد و در همان سال به وی پیشنهاد سفارت (کنسولگری) کلمبیا در اسپانیا داده شد ولی او این پیشنهاد را رد کرد و یک سفر طولانی به مدت ۲ سال را در کشورهای کارائیب آغاز نمود و در طول این مدت کتاب داستان باورنکردنی و غمانگیز “ارندیرای سادهدل و مادربزرگ سنگدلاش” را نوشت که جایزه رومولوگایه گوس بهترین رمان را بدست آورد. گابریل گارسیا سپس دوباره به اسپانیا برگشت تا روی دیکتاتوری فرانکو از نزدیک مطالعه کند که حاصل این تجربه رمان “پاییز پدرسالار” بود.
شاید یکی از مهمترین عواملی که آثار او را علیرغم تمام افت و خیزها و تنوع بالای آن همچنان محبوب نگه میدارد این است که هر اتفاقی در آثار مارکز شدنی است. این اتفاقهای عجیب و شگفت-انگیز چنان واقعی و منطقی حادث میشوند که شاید مخاطب هیچگاه نتواند اتفاقی واقعیتر از آنها را لمس کند. مارکز توانایی آن را دارد که در زندگی واقعی آنچه را که انسان در ذهن خود دارد (رویا، مالیخولیا، خیال و…) را با فضاسازی بدیعی به قلم درآورد و این نکتهای است که واقعیت را در آثار او معنای جدیدی میبخشد.
مارکز در آثار خود به سبب تواناییاش در قصه گویی و روایت، توانست تمامی اقشار را تقریبا در تمام دنیا تحت تاثیر خود قرار دهد و حتی با ادبیات آشنا سازد و یا آشتی دهد. این به هیچ عنوان به معنای آن نیست که سطح اثر مارکز به گونهای است که عامهپسند باشد، در واقع او با روایتهای جذابش توانست سطح سلیقه تمام سطوح جوامع را تا اندازهای بالا بکشد. البته گفتنی است که خبرنگار بودن نویسنده نیز در این میان بیتاثیر نیست. مارکز به سبب شغل خبرنگاری و روح جسورش همواره در دل واقعیات رفته و آنها را لمس کرده است و طبیعتا توانسته تا به گونه ای زندگی را در آثارش بیاورد.
گابریل گارسیا ماکز در اوایل دهه ۸۰ به کلمبیا برگشت ولی با تهدید ارتش کلمبیا دوباره به همراه همسر و دو فرزندش برای زندگی به مکزیک رفت. او در سال ۱۹۹۹ رسماً مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و در سال ۲۰۰۰ مردم کلمبیا با ارسال طومارهایی خواستار پذیرش ریاست جمهوری کلمبیا توسط مارکز بودند که وی نپذیرفت. مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی بود، اگرچه تمام آثارش را نمیتوان در این سبک طبقهبندی کرد.
پزشکان در سال ۲۰۱۲ اعلام کردند که مارکز به بیماری آلزایمر مبتلا شده است. به مرور خلاقیت و توان نویسندگی گابریل گارسیا ماکز رو به کاهش گذاشت. گابریل گارسیا برای نوشتن کتاب “خاطرات روسپیان غمگین من”، چاپ ۲۰۰۴ حدود ده سال وقت صرف کرد و در ژانویه ۲۰۰۶ اعلام کرد که دیگر تمایل به نوشتن را از دست داده است. میراث او مجموعه بزرگی از کتابهای داستانی و غیرداستانی است که با پیوند دادن افسانه و تاریخ در آن هر چیز ممکن و باورکردنی مینماید. گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۸۲ جایزه ادبی نوبل را دریافت کرد و بنیاد نوبل در بیانه خود او را «شعبده باز کلام و بصیرت» توصیف کرد. تمام داستانهای وی به نثری نوشته شدهاند که از نظر رنگارنگی و جاذبه غریبشان فقط میتوان آنها را با کارناوالهای آمریکای جنوبی مقایسه کرد.
از آثار گابریل گارسیا ماکز به خاطر نثر غنی آن در منتقل کردن تخیلات سرشار نویسنده به خواننده ستایش شده است. اما برخی از منتقدان، آثار ماکز را اغراقی آگاهانه و توسل به افسانه و مارواء طبیعت برای گریز از ناآرامی و خشونتهای جاری در کلمبیای آن دوران میدانند.
ناآرامی و خشونتهای سیاسی، خانواده به عنوان یک عنصر وحدت بخش، ترکیب آن با شور مذهبی و باور به فراطبیعت روی هم رفته سبک ادبی شاخص گابریل گارسیا مارکز را به هم بافتهاند. آثار گابریل گارسیا ماکز نظیر پدرسالار و یا ژنرال در هزارتوی خود به خوبی تقویت انگیزههای سیاسی او در واکنش به تشدید خشونت در کشورش کلمبیا را نشان میدهند.
گابریل گارسیا ماکز پس از نوشتن مقالهای در مخالفت با دولت کلمبیا به اروپا تبعید شد. وقتی که کتاب غیر داستانی “سفر مخفیانه میگل لیتین به شیلی| را در سال ۱۹۸۶ نوشت، حکومت دیکتاتوری ژنرال پینوشه ۱۵ هزار نسخه از آن را در آتش سوزاند. او به نوشتن آثاری که گرایش به جناح چپ سیاست در آن مشهود بود ادامه داد. او با فرانسوا میتران رییس جمهور سوسیالیست فرانسه در دهه ۱۹۸۰ دوستی نزدیکی داشت و مدتها نیز از دوستان نزدیک و حتی نماینده فیدل کاسترو، رهبر سابق کوبا، بود.
گارسیا مارکز به دلیل دفاع از حکومت فیدل کاسترو که از نگاه گروه کثیری از روشنفکران و نویسندگان به مرور به یک رژیم خودکامه بدل شده بود، وارد بحثهای تندی شد که یکی از نمونههای برجسته آن مجادلهاش با سوزان سونتاگ، نویسنده معروف آمریکایی بود. به خاطر دفاعش از حکومت کوبا او مدتی حق ورود به آمریکا را نداشت. دولت آمریکا بعدها در این تصمیم خود تجدید نظر کرد و مارکز بارها برای معالجه سرطان غدد لنفاوی به کالیفرنیا سفر کرد. گابریل گارسیا ماکز به مداخلات آمریکا در ویتنام و شیلی انتقاد کرده بود. بهرغم این انتقادها بیل کلینتون و فرانسوا میتران روسای جمهور پیشین آمریکا و فرانسه از جمله دوستان گابریل گارسیا مارکز بودند.
گابریل گارسیا مارکز، در روز پنجشنبه ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ (۲۸ فروردین ۱۳۹۳)، در ۸۷ سالگی، در مکزیکو سیتی درگذشت. دو سال پیش از مرگ، برادر گابریل گارسیا مارکز اعلام کرد که او از بیماری فراموشی (دمانس) رنج میبرد و دیگر نمینویسد. جسد گابریل گارسیا ماکز فردای آن روز در روز آدینه در مکزیکوسیتی سوزانده شد و بخشی از خاکستر جسد وی به کلمبیا زادگاهش منتقل شد.
خلاصه کتاب:
کتاب صد سال تنهایی حاصل 15 ماه تلاش و کار “گابریل گارسیا مارکز” است که به گفتهی او در تمام این 15 ماه خود را در خانه حبس کرده بوده است !چاپ نخست آن در سال ۱۹۶۷ در آرژانتین با تیراژ ۸۰۰۰ نسخه منتشر شد. این رمان از آثار مهم ادبیات آمریکای جنوبی است و نوبل ادبی 1982 به این اثر تعلق گرفت .صد سال تنهایی در مدتی کوتاه شهرتی جهانی پیدا کرد و به 27 زبان دنیا ترجمه شد .همچنین صد سال تنهایی به عنوان رمان برگزیده قرن نیز انتخاب شده است.
داستان رمان صدسال تنهایی در یکی از شبه جزایر کارائیب و به طور کلی در کشور های آمریکای جنوبی آغاز میشود. این کتاب داستان زندگی 6 نسل از خانواده ای را نقل میکند که در دهکده ماکاندرو زندگی میکنند .
ماجرای پدید آمدن دهکده ماکاندرو این گونه است: وقتی خوزه آرکاردیو بوئندیا و اورسلا با هم ازدواج میکنند، زن جوان که میدانست حاصل ازدواج فامیلی، بچه ای با دم تمساح خواهدبود، از ارتباط جنسی با همسرش دوری میکرد و اهالی ده خوزه را بابت این مسئله مورد تمسخر قرار می دادندتا وقتی که به خاطر دعوایی بر سر همین موضوع خوزه یکی از اهالی را به قتل می رساند و پس از آن به همراه چند همسایه خود از آن مکان مهاجرت می کنند و ده زیبای ماکاندرو را بنا کردند و پس از 14 ماه ، اورسلا و خوزه صاحب فرزندی می شوند که هیبت تمساح نداشت!
کولی ها هرساله به ده می آمدند و اختراعات و اکتشافات جدید خود را به اهالی ده نشان می دادند و به فروش می رساندند. اولین اختراعی که به ماکاندرو وارد شد ، آهن ربا بود و خوزه آرکاردیو بوئندیا تمام دارایی خانوادهاش را با خرید آهن ربا برای یافتن طلا و دوربین و نقشه جغرافیایی به باد داد. به همین دلیل تمام بار مسئولیت خانواده بر دوش همسرش اورسلا ، و فرزندانش بود . در میان کولی ها فردی به نام ملکیادس بود که به نوعی پل ارتباط جهان بیرون با فضای محدود و بسته روستای ماکوندو بود. او یکی از شخصیت های اصلی داستان است که چند بار در روند داستان می میرد و سرانجام نقش تعیین کننده ای را در سرنوشت خانواده بر عهده دارد.
در این مدت، پسر بزرگ خوزه و اورسلا( آئورلیانو) در یک ماجرای عاشقانه شکست بدی خورد و پس از آن از ده خارج شد. اورسلا که به شدت نگران پسرش بود به دنبال او از ده خارج شد و تا چند وقت خبری از اورسلا و پسرش نبود. تا این که چند ماه بعد، اورسلا با عده ای غریبه به ده باز می گردد. غریبه ها که متوجه خاک حاصل خیز ماکاندو شده بودند، در ده باقی ماندند و کم کم ده آرام ، به جنب و جوش افتاد .کم کم فروشگاه های کوچک و جاده های شنی ، ده را رونق بخشیدند. در این زمان آئورلیانو تمام وقت خود را صرف زرگری می کرد و مادرش نیز با تولید و فروش آب نبات به درامد خانواده می افزود.
چندی بعد دختر 11 ساله ای به نام ربکا همراه با تاجران به ده آمد که نامه ای داشت که نشان می داد از خویشان خانواده خوزه و اورسلا است . دخترک استخوان های پدر و مادرش را با خود آورده بود که در نامه از اورسلا و شوهرش خواسته شده بود که استخوان ها را طبق رسوم مذهبی به خاک بسپارند . آن ها اگر چه چنین خویشانی را به یاد نمی آوردند ، اما استخوان ها را به خاک سپردند و دختر بچه را پیش خود نگه داشتند .
با شروع جنگ های داخلی ، اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا (فرزند دوم خوزه آرکادیو بوئندیا) برای جنگ بر ضد نظام محافظه کار تشکیل می دهند . در ماکوندو، آرکادیو (نوه بنیانگذار روستا و فرزند پیلار ترنرا و خوره آرکادیو) از سوی عموی خود به ریاست شهر منسوب و تبدیل به دیکتاتوری مستبد می شود و پس از فتح شهر از سوی نیروهای محافظه کار، او را تیرباران می کنند.
جنگ ادامه می یابد و سرهنگ آئورلیانو چندین بار از مرگ حتمی ، جان سالم به در می برد تا اینکه خسته و بی رمق از جنگ بی حاصل به معاهده صلح تن می دهد و تا پایان عمر خانه نشین می شود.وی پس از امضای معاهده صلح به سینه خویش شلیک می کند تا به زندگی اش پایان دهد، اما از این خطر هم جان سالم به در می برد. سپس به خانه اش باز می گردد و از سیاست کناره گیری کرده و باقی عمرش را به ساختن ماهی های کوچک طلایی می پردازد.
آئورلیانو تریسته، یکی از هفده فرزند سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، یک کارخانه یخ سازی در ماکوندو تاسیس میکند و برادرش آئورلیانو سنتنو، به سرپرستی آن میرسد .آئورلیانو تریسته، خود و با هدف آوردن قطار از ماکوندو میرود. چندی بعد در ماکوندو ریل قطار کشیده میشود و این مسئله رونق فراوانی به ده میبخشد و به این ترتیب، آن شهر به مرکز فعالیت های منطقه تبدیل میشود و هزاران نفر را از اطراف و اکناف به خود جذب میکند.
بعضی از خارجی ها یک مزرعه موز در نزدیکی ماکوندو تاسیس می کنند. شهر همچنان به رشد و توسعه اش ادامه می دهد تا اینکه روزی کارگران مزرعه موز اعتصاب میکنند که برای پایان دادن به اعتصاب ارتش ملی مداخله میکند و تمامی کارگران معترض را کشته و اجسادشان را به دریا می ریزند. پس از کشتار کارگران شرکت موز، بارانی که چهار سال و یازده ماه و دو روز طول میکشد، شهر را در بر می گیرد. آنگاه اورسولا میگوید که در انتظار پایان بارندگی است تا بمیرد.
آئورلیانو بابیلونیا به دنیا میآید که آخرین فرزند از نسل بوئندیا است. نام او در ابتدا آئورلیانو بوئندیا است تا اینکه با کشف رمز مکاتیب ملکیادس در می یابد که نام فامیل پدری اش بابیلونیا است. هنگامی که باران قطع می شود، اورسولا می میرد و شهر ماکوندو خالی از سکنه می شود. تعداد اعضای خانواده کاهش می یابد و در ماکوندو کسی دیگر خانواده بوئندیا را به یاد نمی آورد؛ آئورلیانو خود را در آزمایشگاهش زندانی کرده و سرگرم کشف رمز مکاتیب ملکیادس است که در این میان خاله اش آمارانتا اورسولا از بروکسل بازمی گردد.
آنها با هم یک ماجرای عشقی دارند و از این رابطه عاشقانه آمارانتا اورسولا باردار می شود، ولی پس از زایمان متوجه می شوند که کودک دم خوک دارد. او بر اثر خونریزی زایمان می میرد. آئورلیانو بابیلونیا ناامیدانه از خانه خارج می شود و در به در دنبال کسی میگردد تا او را یاری کند، اما در شهر دیگر کسی زندگی نمیکند، حالا ماکوندو شهری متروکه است. او فقط به کافه داری بر میخورد که به او عرق تعارف میکند، آنها مینوشند و آئورلیانو مست در میان شهر میافتد. وقتی به خود میآید به یاد بچهاش میافتد و دوان دوان به جستجویش میرود ولی هنگامی به او میرسد که مورچه ها در حال خوردنش هستند.
آئورلیانو به خاطر میآورد که این واقعه در مکاتیب ملکیادس پیشبینی شده بود، او داستان زندگی خانواده بوئندیا را که از پیش نوشته شده بود می خواند و در می یابد که پس از خواندن آخرین کلمات مکاتیب، داستان زندگی خودش نیز به پایان می رسد، یعنی داستان ماکوندو …
تحلیل کتاب:
کتاب صدسال تنهایی کتاب عجیبی است که هرکسی نمی تواند آن را به پایان برساند و زیادند کسانی که خواندن این کتاب را نیمه کاره رها کرده اند. کتابی است که هنگام خواندن دچار تعجب و وحشت فراوان شده و هنگامی که همه چیز طبیعی و منطقی پیش می رود، بدون انتظار یک اتفاق خارق العاده می افتد که پشتوانه عقلی و منطقی ندارد و قیافه خواننده مانند علامت سوال می شود ولی نویسنده در کمال آرامش به داستان خود ادامه می دهد و بدین ترتیب خواننده نیز بعد از کمی تعجب دوباره مجبور به پذیرش اتفاق و ادامه دادن می گردد. این اولین نکته ای است که هنگام خواندن کتاب صدسال تنهایی باید در نظر داشت.
موضوع بعدی در کتاب صد سال تنهایی، اسامی به کار گرفته شده در این کتاب است. تلفظ آنها بخصوص برای خواننده فارسی بسیار سخت بوده و در طول داستان به دلیل تکرار مداوم اسامی، شخصیت ها گنگ می شوند. این اتفاق به این دلیل رخ می دهد که شش نسل یک خانواده اسپانیایی در داستان حضور دارند و اسامی تمامی دختران شبیه به هم و پسران نیز شبیه به هم هستند. یعنی داستان شامل دوجین آدورلیانو بوئندیا می باشد. به همین علت بسیاری از خوانندگان از این اسامی کلافه شده و خواندن کتاب را رها می کنند.
سراسر صدسال تنهایی پر است از اتفاقات جادویی و محیرالعقول که نحوۀ پرداخت و روایت آنها شما را شگفتزده خواهد کرد. مثلاً وقتی مورچهها نوزاد سرهنگ را میخورند یا وقتی یکی از شخصیتها ناگهان به آسمان میرود، شما کلافه نمیشوید، بلکه کیف میکنید و نمیتوانید کتاب را زمین بگذارید. قدرت قلم نویسنده در شخصیتپردازی و فضاسازی در صدسال تنهایی به اوج خودش رسیده؛ بهگونهای که همۀ آنها که این کتاب را خواندهاند، در سراسر دنیا تصور مشابهی از ماکوندو دارند؛ تا آنجا که در تمام در و دیوارها و کافهها و رستورانهای کلمبیا، نام ماکوندو دیده میشود.
مارکز بچگی های خود را در کنار پیرمردها و پیرزن ها سر کرده و با دقت به خاطرات آن ها گوش می داده است. به همین دلیل است که وقتی به عنوان یک نویسنده بدون هیچ کم و کاست یا تفسیر اضافه ای به بازگویی قصه ها می پردازد، چنین جادوی خاصی در متن او جاری می شود.
در اواسط رمان ماکوندو، روستای خیالی داستان به طاعون بی خوابی دچار می شود و باعث می شود تمام ساکنان آن حافظه خود را از دست بدهند. در سال 1975 یعنی چند سال بعد از انتشار کتاب، عصب شناسان به طور رسمی یک بیماری مربوط به زوال عقل (جنون معنایی) کشف کردند که شباهت زیادی با بیماری موجود در صد سال تنهایی داشت. خود مارکز هم به دلیل کهولت سن دچار زوال عقل شد. بعد از این که روستای ماکوندو حافظه خود را از دست می دهد، ساکنان آن بر روی چیزهای مختلف علامت می گذارند تا آن ها را فراموش نکنند. کاش راهی وجود داشت می توانستیم وارد ذهن زیبای مارکز شویم و به پاس احترام علامتی با چنین مضمونی در ذهن او بر جای بگذاریم: “شما جناب گابریل گارسیا مارکز بزرگ هستید”
مارکز روز قبل از دریافت جایزه نوبل گفت :
” من به جرأت فکر می کنم واقعیت خارج از اندازه این اثر _ نه فقط بیان ادبی آن _ است که سزاوار توجه آکادمی ادبی نوبل شده است . واقعیتی که نه تنها روی کاغذ؛ بلکه در بین ما زندگی می کند و مسؤل مرگ و میر تعداد بی شماری از ماست . و این یک منبع تغذیه کننده خلاقیت است ؛ پر از غم و اندوه و زیبایی، برای غم و نوستالژی یک کلمبیایی، و یک رمزنگاری بیشتر از یک ثروت خاص. شاعران و گدایان ، نوازندگان و پیامبران، رزمندگان و اراذل، همه موجودات از آن واقعیت لجام گسیخته ؛ همه ما باید بپرسیم ، اما اندکی از تخیل برای مشکل حیاتی ما ؛ می تواند زندگی را به معنای متعارف باورپذیر کند . این ؛ دوستان ! معمای تنهایی ماست ! “
آن چنان که خود مارکز ادعا می کند این رمان بیانگر واقعیتی ست که در کلمبیا می گذرد . بنابراین است که بسیاری از منتقدان به جستجوی اتفاقات داستان و توجیه آن ها در زندگی مردم امریکای لاتین و بویژه کلمبیا می پردازند . هم چنین برخی منتقدین “ماکوندو“ را نمادی از روستای موطن مارکز می دانند و برخی دیگر نمادی از مدینه فاضله و یا ارض موعود مردم امریکای لاتین و یا اروپاییانی که به امید وضعیت بهتر به امریکا مهاجرت می کردند؛ که خوزه آرکادیو بوئندیا و مردم همراهش برای فرار از ریوآچا پس از عبور از کوهستان های سخت و دشوار و هم چنین رودخانه ها به آن جا پناه آورده اند و این چنین است که خوزه آرکادیو در خواب می بیند در و دیوار شهر از جنس یخ و همه جای شهر پر از نور و سرور است .
هم چنین ارواح سرگردانی که در سراسر داستان باز می گردند و با شخصیت های داستان سخن می کنند همان تجربه و تاریخ مردم امریکای لاتین اند .
استفاده نمادین مارکز از رنگ ها ، او از رنگ های زرد و طلایی بسیار استفاده می کند که نمادی از امپریالیسم و اسپانیاست؛ طلا نشانگر جستجو برای ثروت اقتصادی و در هر حالی که رنگ زرد نشان دهنده مرگ ؛ تخریب و دلهره است .
می توان نمادهای بسیار دیگری را هم درون داستان پیدا کرد ؛ مثلا شرکت موز که نماد فرهنگ امپریالیستی و استعماری امریکاست و آمده تا امریکای لاتین را چپاول کند و یا کشیده شدن راه آهن و یا آمدن هواپیما به دهکده ماکوندو که می تواند بیان گر جدال سنت و مدرنیته هم باشد .
اما آن چنان که پیشتر هم گفتیم مارکز با نوشتن این داستان سبک تازه ای در ادبیات پدید آورد که منتقدین آن را «رئالیسم جادویی » می نامند . البته در ابتدا این اصطلاح را « فرانتس روح » منتقد آلمانی در سال 1925 به کار برده بود . رئالیسم جادویی یکی از شاخههای واقعگرایی (رئالیسم) در مکاتب ادبی است که در آن ساختارهای واقعیت دگرگون میشوند و دنیایی واقعی اما با روابط علت و معلولی خاص خود آفریده میشود. در داستانهایی که به سبک واقعگرایی جادویی نوشته شدهاند، همه چیز عادی است اما یک عنصر جادویی و غیرطبیعی در آنها وجود دارد. رئالیسم مکتبی عینی و غیرشخصی است و قهرمانان رمانهای رئالیستی نه افرادی غیر عادی بلکه از مردم عادی هستند. رئالیسم مکتبی ست که در قرن نوزدهم و در پی شکست رمانتیک بوجود آمد . به این ترتیب رئالیسم جادویی یکی از شاخه های رئالیسم به شمار می رود .
اگرچه می توان داستان را به صورت پیشرفت خطی هم تعریف کرد ، اما مارکز اجازه می دهد تا با پرداختن به هر شخصیت با او و با سرنوشت او در مسیر زمان جلو – عقب برویم . و هم چنین نویسنده در داستان سعی دارد با این نوع روایت تکرار پذیر بودن تاریخ را هم به ما نشان دهد . و اصلا همین ماجرای تکرار نسل اندر نسل خوزه آئورلیانوها و خوزه آرکادیوها . مثلا آن جا که می گوید : همه خوزه آئورلیانوها کنجکاو و با قدرت بدنی و همه خوزه آرکادیوها لاغرند ؛ سعی می کند تکرار طبیعت را در تولید خوزهها نشان دهد .
همچنین اصرار لجوجانه مارکز در نقض قوانین اخلاقی از دیگر نکاتی ست که به روشنی بسیاری از منتقدان به آن اشاره کرده اند. با وجود این که خود مارکز بارها در داستان بدیِ این کار را یادآور می شود ( مثلا این که آن ها معتقدند حاصل ازدواج فامیلی بچه ای با دمی شبیه یک سوسمار ایگوانا خواهد بود! ) و هم چنین اورسولا و دیگر اعضای خانواده را پابند به شریعت مسیح نشان می دهد ، اما می توان گفت بسیاری از افراد خاندان بوئندیا غیرشرعی اند !
تنهایی تم اصلی داستان است . روایت صدسال تنهایی خاندان بوئندیا و یا به طور نمادین مردم امریکای لاتین . انگار سرنوشت همه اعضای خانواده را به سوی تنهایی و انزوا سوق می دهد ، به یاد بیاورید خوزه آرکادیو بوئندیای بزرگ، “بنیان گذار ماکوندو“ که دیوانه شد و زیر درخت بلوط بسته شد تا جان داد و یا ربه کا که پس از مرگ خوزه آرکادیوی دوم خود را درون خانه اش حبس کرد تا در تاریکی های تنهایی فرو رفت و فراموش شد و …حتی اورسولا که معتقد ترین و منطقی ترین (غیر جادویی ترین) شخصیت داستان است و به نوعی مدیر خانواده ، در اواخر داستان نابینا می شود و به غار تنهایی فرو می رود .
مارکز اواخر عمر خود را در بازنشستگی گذرانده و دچار بیماری آلزایمر شده و حتی آن طور که برادرش ادعا میکرد مبتلا به نوعی جنون شده است . انگار سرنوشت بوئندیاها دامن گیر خود او هم شده است …
در رمان صد سال تنهایی جذابیتهای خاصی وجود داره که خواننده را در اغما قرار میدهد و فقط در آخر کتاب است که نویسنده موضوع را برای خواننده روشن می کند به همین خاطر ممکن است افرادی این سردرگمی را تحمل نکنند و کتاب را چندان جذاب و خواندنی تلقی نکنند. حتی شاید شما این کتاب را نیمه رها کنید و به طور کلی از خواندن آن صرف نظر کنید. اما بهتر است صبور باشید و کتاب را به انتها برسانید. در کل رمان صد سال تنهایی به شدت مخاطب را درگیر می کند و از خواننده انرژی زیادی میگیرد. اما در نهایت وقتی کتاب را تمام میکنید احساس بینظیری خواهید داشت.
آئورلیانو یازده صفحه دیگر را هم رد کرد تا وقتش را با وقایعی که با آنها آشنا بود تلف نکند و به پی بردن رمزگشایی لحظه ای که در آن به سر می برد مشغول شد و همچنان به آن رمزگشایی ادامه داد تا اینکه خودش را در هنگام رمزگشایی آخرین صفحه آن نوشته دید؛ انگار که خودش را در آیینه ای ناطق ببیند. در این موقع همچنان ادامه داد تا از پیش بینی و یقین تاریخ و نوع مرگش آگاه شود؛ اما دیگر نیازی نبود که به خط آخرش برسد؛ زیرا فهمید که دیگر هرگز از آن اتاق بیرون نخواهد رفت؛ چون پیش بینی شده بود که شهر ماکوندو درست در همان لحظه ای که آئورلیانو بابیلونیا رمزگشایی نوشته ها را به به پایان می رساند، با آن توفان نوح از روی کره زمین و از یاد نسل آدم محو می شود و هرچه در آن نوشته آمده، دیگر از ابتدا تا همیشه تکرار نخواهد شد؛ چون نسل های محکوم به صد سال تنهایی بر روی زمین فرصت زندگی دوباره ای را نخواهند داشت.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.